• وبلاگ : پايگاه اطلاع رساني مباشر
  • يادداشت : وقتي کسي را دوست داريد
  • نظرات : 25 خصوصي ، 14 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آرزو 
    سلام خسته نباشيد ممنون از سايت خوبتون.زني متاهل 31 ساله هستم از زندگي نسبتا خوبي برخوردارم.من و شوهرم که 35 سال دارد 5 ساله پيش با هم ازدواج کرديم.راستش مشکل خاصي با هم نداريم.فقط گاهي با هم دچار اختلاف سليقه هاي جزيي ميشويم که معمولا شوهرم بخاطر من کوتاه مي آيد.هر دوي ما شاغليم و فرزندي نداريم.با اينکه شوهرم مردي آرام منطقي و مهربان است و معمولا در محيط کار و جمع فاميل و دوستان فرد مقبولي شناخته ميشود اما من حس ميکنم او از درون از چيزي رنج ميبرد.خيلي کم حرف و درونگراست.در محيط کار هم زياد با همکارانش صميمي نيست.قدري سرد مزاج است و هر وقت که صحبت از بچه دار شدنمان ميشود کاملا مخالفت ميکند.هر چه به او ميگويم آيا از چيزي ناراحتي؟ آيا من کاري کرده ام؟ آيا در محيط کار مشکل داري؟ با يک لبخند ساختگي همه چيز را سر هم مي آورد و ميگويد همه چيز رو به راهه! اوايل شک کرده بودم که ممکن است پاي زن ديگري در ميان باشد اما پس از مدتها زير نظر گرفتن او به اين نتيجه رسيدم که سو ظنم به شوهرم کاملا اشتباه بوده و کلي احساس گناه کردم.همين اواخر وقتي سر زده از بيرون خانه آمدم شوهرم را با حال و روزي افسرده ديدم.چشمانش بشدت سرخ بود .گويي به سختي گريه کرده بود از او پرسيدم.چي شده گريه کرده بودي؟ گفت: نه... گفتم: اآخه چشمات سرخ شده...يکدفعه با پرخاش صداش رو بالا برد و گفت: ولم کن.از جونم چي ميخواي ؟...بعد گذاشت و رفت بيرون و تا آخر شب هم نيومد خونه.راستش واقعا نگرانش هستم ميگم بيا بريم پيش مشاور قبول نميکنه.ميگه مگه من چه مشکلي دارم که برم پيش مشاور؟؟ اين تويي که بايد بري پيش روانپزشک!! لطفا کمکم کنيد.