با سلام و آرزوي اوقاتي خوش براي شما
اينجانب 28 سال دارم و سال 92 ازدواج کردم ، با همسرم دوست شدم و بعد خانواده ام را در جريان گذاشتم و بعد مراحل طي شد و ما به هم رسيديم ولي اين رسيدن با مشکلات خيلي زيادي انجام شد پدرم مشکلي نداشت ولي مادرم با همه چيز مشکل داشت خانواده من مذهبي هستند ولي من کاملا برعکس آنها هستم من با همسرم کاملا تفاهم داريم ولي مادر و دو خواهرم از روز اول خواستگاري مخالفتهاي خودشونو نشون دادن و تا دو ماه پيش که من مجبور شدم خونوادمو بزارم کنار که آرامش به زندگي بياد همسرم سعي خودشو کرد که باهاشون کنار بياد ولي مادر و دو خواهرم همه جوره تلاش کردن که مخالفتشونو با ازدواج و زندگي ما نشون بدن که در آخر من تصميم گرفتم براي حفظ زندگي رابطمو باهاشون قطع کنم ولي از اين موضوع خيلي ناراحتم احتياج به مشاوره و راهنمايي دارم من عاشق همسرم و زندگيم هستم ولي خونواده ام رو هم دوست دارم دلم براشون تنگ ميشه نميخوام بينمون جدايي بيافته ولي مادرو خواهرام همسرمو نميخوان منم نميتونم بدون همسرم باهاشون ارتباط برقرار کنم در واقع با کارايي که تا دوماه پيش انجام دادن نشون دادن . چکنم نميتونم از خونوادم متنفر باشم و نبينمشون و در مقابل هم نميتونم همسرو زندگيمو از دست بدم لطفا راهنماييم کنيد . با صحبت کردن هم مشکلات حل نميشه حدايي هم راه کار خوبي نيست لطفا راهنماييم کنيد ممنونم .
مادرشوهرم تيکه ميندازه بي ملاحظه حرف ميزنه به حجاب من و هرلباسي که در هرجايي مي پوشم کارداره و ايراد ميگيره به رفت امدما کارداره زيادي به رفت آمد با فاميل اهميت ميدهند خيلي محرم و نامحرم براشان مهمه که پوشش روجلوش رعايت کنند حتي توعروسي خيلي مسئوليت به شوهرم واگذار شئده خودشم مي خواد خيلي دلسوزه و ساده و دلرحمه همه رو مثل خودش ميبينه اين شوهرمن دست ودل بازه توخرج هميشه رفتار خودش و مادرش رو قبول داره ناراحتي من براش مهم نيست فقط اونا ناراحت نشن اعتماد به نفس بالا دارن مي خوان همه به روش خودشون زندگي کننن و رو عروس تسلط داشته باشن
با سلام
مدت شش سال است که با آقايي تقريبا هم سن خودم دوست هستم و رابطه خوبي با هم داريم و همديگه رو دوست داريم و اين رابطه و علاقه کاملا دوطرفه است ولي در تمام اين شش سال اين آقا حتي يکبارهم در مورد ازدواج و خواستگاري حرفي نزده از طرفي در اين مدت من هرچي خواستگار داشتم به خاطر ايشان رد کردم .(درضمن هربارهم که بهش گفتم برام خواستگار اومده ناراحت ميشه و تا يکي دوروز تو لاک خودشه ).ازطرفي غرورم اين اجازه را بهم نميده که خودم درمورد ازدواجمون حرفي بهش بزنم.از طرفي سنم هم داره بالا ميره .به نظر شما من چيکارکنم؟