• وبلاگ : پايگاه اطلاع رساني مباشر
  • يادداشت : سئوال 58 درگيري واختلاف يك زوج جوان
  • نظرات : 48 خصوصي ، 43 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    + معصومه 
    سلام من دوران نامزديمو ميگذرونم هنوز عقد نکردم مشکلم اينه که همسرم بسيار به خانوادش وابسته هست مثلا يکبار به شوخي بهش گفتم واسه بچمون پس انداز کنيم گفت بابام هست ديگه!يا خانوادش انتظار دارن دوران عقد همش خونشون باشم من دوس ندارم اينجوري احترامم حفظ نميشه يا مثلا رسمشونه هر روز مادر شوهرم ناهار ميپزه همه جم ميشن خونشون همه عروسا خب شايد من بخام با شوهرم تنها باشمالبته اينارو از زبون خودش شنيدم يا مثلا بهم ميگه اگه يموقه جلو خانوادم خواستم جنم نشون بدم سرت داد زدم ناراحت نشو قهر نکن! من بهش گفتم ميخوام مستقل باشيم ولي بلافاصله ناراحت شد و موضع گرفت ازطرفي خيلي مهربونه و دوسش دارم چکار کنم بهمش بزنم؟‌ميترسم در اينده مشکل ساز بشه تو رو خدا تک تک جواب بدين که چکار کنم مثالايي که زدمو ميگم ممنونم اگه ميشه به ايميلم هم پاسخ رو ارسال کنيد ممنونتون ميشم
    + زهرا 

    سلام من دختري بسيار حساس هستم كه دو سال است با پسري آشنا شده ام ولي مشكل شديد مالي براي ازدواج داريم و خانواده ايشان بدون پيداكردن شغل حاضر به پاپيش گذاشتن نيستند و گاها به او دخترهايي براي ازدواج معرفي مي كنند و من به ايشان مي‏گويم خانواده ات حق دارند نگران آينده ات باشند پس اگر درمورد دختري غير از من با تو صحبت كردند به من نگو تا آرامش داشته باشم اما ايشان به حساسيت من توجه نمي كنند و گاها با طرح سوال درمورد دختران معرفي شده مرا ناراحت مي كند و مي گويد موضوع مهمي نبود كه ناراحت شدي و هميشه موقعي كه به هر دليلي از او ناراحت مي شوم مرا تنها مي گذارد و مي گويد موقعي كه عصبي و ناراحت هستي اگر برايت زنگ بزنم بدتر مي شود و بهتر است تنها باشي تا آرام شوي و زمان ديگري برايت زنگ بزنم اما من از اين رفتارش شديدا دلخور مي شوم.آيا رفتار او از نظر روانشناسي درست است و من حساسم يا حق با من است؟
    + فرزانه 

    سلام من سوالي داشتم
    + نرگس 
    سلام يه مشکل بزرگ دارم يک ساله که عقد کرديم خيلي باخونواده شوهرم جور نيستم ولي نشون نميدادم ديروز شوهرم يه اس مس تو گوشيم خوند که گفته بودم خونه مادرشوهر خونه عذابه واي خيلي عصباني شدبهم گفت ديگه بهم اطمينان نداره ودوسم نداره حالا من چيکارکنم؟
    + مريم 
    سلام خسته نباشيد همسر من بسيار بددهن است زور گو وعصبي هست سر هر موضوع کوچکي فحاشي ميکنه نظرش هر چندغلط به من تحميل ميکنه
    + زهرا 

    سلام وخستخ نباشيد من دختري باسن 26 سال و دبير هستم حدود چهار سال که يک خواستگاري دارم که خانوادم به دلايل خانوادگي که با خانوادشون مشکل دارند سرلج افتادند و ميگن اين پسر دوست دختر زيادي داره ونميزارن منم چهارسال تو خونه موندم و هر باري که اونها يکي رو واسطه مي فرستند با فحش و حرف بد از طرف خانواده ي من روبرو مي شوند و حتي کوچکترين فرد خانواده ما هم اونارو سير حرف کرده و فحش دادند الان بعد چهار سال من ميخوام اخرين بار حرفامو بزنم که بزارن با اين پسر ازدواج کنم هرچند که چندين بار با دعوا و گريه و هرچي بهشون گفتند ولي فقط يا کتک خوردم يا فحش و حرف بد زدند و نزاشتند ولي اين دفعه اگر نزارن ميخوام واقعا از خونه بزنم بيرون يک هفته به عنوان تهديد هم شده بلکه بترسن و رضايت بدن به نظر شما نتيجه ميگيرم ؟ يا بايد چکار کنم .

    سلام کيميا هستم 16 سالمه احساس تنهايي ميکنم و در کنار هيچ کس حس آرامش ندارم از هرکي هم که خوشم مياد هوس باز از اب در مياد و من به دليل عقايدي که دارم ناچارا ازش دور ميشم واين شرايط داره آزارم ميده. پدرم رو در سن 3 سالگي از دست دادم و شه برادر دوقلو دارم که خيلي باهم خوب نيسيم وخودم هم نميخوام که با مادرم خيلي راحت باشم. در حاليکه در سني هستم که بايد از لحظاتم لذت ببرم همش يا در گذشته زندگي ميکنم يا با فکر به آينده واين شرايط آزارم ميده که خوش حال نيستم.
    به همين جهت ترجيح ميدم زود ازدواج کنم تا از تنهايي در بيام.
    و اين باعث شده که به درس هام هم توجهي نکنم. متولد خرداد هم هستم.
    خواهش ميکنم راهنماييم کنيد.





    سلام 16 سالمه و يه حس تنهايي عجيب دارم از هرکي که خوشم مياد يه آدم هوس باز از آّ درمياد ومن ناچارا ازش دوري ميکنم وتنها ميمونم با هرکسي هم احساس آرامش نميکنم شرايط اذيتم ميکنه وبه يه تکيه گاه احتياج دارم در سن3 سالگي پدرم رو هم از دست دادم يه برادر دوقلو دارم که خيلي باهم خوب نيستيم باهر کسي هم احساس راحتي نميکنم حتي مادرم.چيکار کنم؟؟؟؟
    + سايه 

    سلام .من وشوهرم خيلي همو دوسداريم وخوبيم ولي ازاينکه تو مسائل مهم دهن بين هست وخيلي از ديگران رودربايسي داره ناراحتم .بارها پولش رو خوردن وازخودش دفاع نميکنه.وقتي هم که بهش ميگم داغ ميکنه وميکه به تو ربطي نداره و.. ميشه راهنماييم کنيد؟

    درضمن روشهايي که بيشتر تودلش جابشم روهم بگيد .مرسي

    + Sahar ahmadi 
    با سلام
    من حدود 4 ماه ميشه که عقد کردم . خودم ليسانس کامپيوتر هستم و سطح فرهنگ خانوادم نه خيلي بالاست و نه پايينه خانواده همسرم تو روستا زندگي ميکنند البته شهر ما هم زياد بزرگ نيست و حدود 15 دقيقه با روستاي همسرم فاصله داره . همسرم ديپلم برق داره اما همسرم شغل آراده همسرم اخلاق خوبي داره ،خيلي مهربون و با ايمان هستش مشکلي که با همسرم دارم اينه که وقتي در مورد يکي از خصوصيتش يا حرفي که ميزنه چيزي ميخوام بگم اجازه صحبت کردن نميده يه موضوعي رو بگم همسر من خيلي از خودش راضيه شايد بشه گفت اعتماد به نفس، همسر من خوشگله واقعا و بخاطر اين موضوع خيلي مينازه و من ناراحت ميشم بحث آخري که بينمون پيش اومده ميگم، حاضره بخاطر اينکه منو سرکارم نرسونه و پول گاز نده من با تاکسي برم و اون مسافر ببره و پول گازشو دربياره و من حس ميکنم پول بيشتر از من براش اهميت داره و اينم بهش گفتم اونم گفت خب تورو ببرم چيزي نميشه اينطوري حداقل پول گازمو درميارم. شوهرخواهرم خونه ما بود به من ميگفت با اون برم و من گفتم ميخوام با تو برم که بحثمون شد يه موضوع ديگه باعث شد بحثمون بيشتر بشه اينه که ميگه شوهر خواهرت غريبه نيست من غريبم منم گفتم اون 5 ساله وارد خانواده ما شده اما تو 4 ماهه خب معلومه فرق دارين
    من بايد باهاش چطوري رفتار کنم؟ خيلي خوشش مياد بهش بگم خوشگلي، چرا؟ مگه عقده داره؟؟من اصلا نميتونم منطقي باهاش حرف بزنم چون اصلا اجازه حرف زدن نميده تا وقتي هيچي بهش نگم خوبه اما فقط کافيه بگم اين کارت اشتباه بود اصلا قبول نميکنه نميدونم بايد چيکار کنم ؟؟؟ ميتونم باهاش زير يه سقف زندگي کنم؟

    زني 28هستم از خانواده اي با تحصيلات بالا،حدود 5 سال پيش با مردي که الان 35 سال داره ازدواج کردم،همسرم مرد بسيار خوبيه و از تحصيلات بالايي برخورداره اما در يک خانواده روستايي دنيا اومده که سطح فرهنگ بالايي ندارند،اوايل ازدواج اين موضوع خيلي برام اهميتي نداشت ولي الان دچار سرخوردگي شدم که چرا با اينکه خواستگاراي خوبي داشتم اين خانواده رو انتخاب کردم،شوهرمو خيلي دوست دارم اون هم منو خيلي دوست داره اما سايه ي اين افکار ذهنمو خيلي درگير کرده وعشقمو نسبت به همسرم کم کرده ،خواهش ميکنم کمکم کنيد و بگيد چطور ميتونم خودمو از اين فکرها خلاص کنم
    سلام استاد
    دختر يکسالو3ماهه اي دارم که خيلي دختر آرومو خوبي بود اما چون خوب غذا نميخوره و زيادي به شير من وابسته هست منو شديدا ضعيف و عصبي کرده 45 کيلو با20 کيلو کمبود وزن.طوريکه هروقت شير ميدم با دادو بيدادو عصبي شدنو چرا اينقد ميخوريو ديگه بهت شير نميدم شير ميخوره.هميشه ميترسه که ديگه بهش شير ندم آخه خيلي منو ضعيف و عصبي کرده مشکلم باهاش فقط شير خوردنشه و غذا نخوردنه وگرنه فوق العاده آرومو حرف گوش کنه فعلا!
    هميشه ميگم غذا بخوري شير ميدم نخوري شير نيست محکم سر حرفم هستم اما اونقد گريه ميکنه از ترس اينکه عصبي بشه روحرفم تبصره ميارمو قبولش ميکنم
    هروقت کار اشتباهي ميکنه زياد حرف منو اهميت نميده اما از باباش حساب ميبره وقتي خيلي شيطونو لجباز ميشه يا من يا باباش ميزنيم پشت دستش
    وقتي غذا نميخوره ناخودآگاه به پاش ميزنم اما اون مياد بوسم ميکنه که آشتي کنم
    تازه ياد گرفته جيغ ميزنه ولي اصلا بهش نگاه وتوجه نميکنم.
    سوالام اينه:آيا اشتباهه که واسه اشتباهش و لجبازيش رو دستش ميزنم؟
    آيا وقتي بعداز تنبيه مياد بوس ميکنه بهش رو بدمو بغلش کنم؟
    واسه غذا خوردنش شرط بذارم يا اصرار نکنم؟مثلابهش ميگم غذابخوري کارتون ميذارم آب ميدم شير ميدم.
    خيلي به شيرم وابسته است خستم کرده طوريکه ميگم از شير بگيرمش چيکار کنم؟؟؟؟؟
    چيکار کنم جلوي لجباز شدنشو بگيرم؟منو باباش از نظر تربيتش خيلي باهم هماهنگيم.
    لطفا پاسخ بديد.ممنون از شما
    + مريم 
    سوال:سلام...ضمن خسته نباشيدو خداقوت...دختري هستم 20ساله ودانشجو...حدود 5ماه با يک پسري که دوسته پسره دوست بابام بود و دوسال ازخودم بزرگتر بود تو مراسمي اشنا شدم وباهم دوستي کرديم .رابطمون خيلي خيلي عميق بود..بعد اين پسر باپدر و مادربزرگش اومدن خواستگاري اما شب خواستگاري پدر پسره جوري برخورد کرد که مامتوجه شديم اصلا راضي نيست و نميخواد دراينده ازپسرش حمايت کنه...بماند که اين وسط کسي که واسط بود خيلي دوبهم زني کرديعني از پسره پيش پدر ومادر من واز من پيش پدر اون بد منو ميگفتن...پدر ومادرم ميگفتن نه...پسره به درد زندگي نميخوره...پسره سالم نيست...پسري که با دوستي اومده باشه جلو و هيچي نداشته باشه مرد تو نميشه...پسري که نه سربازي رفته ...نه درسشو تمام کرده ..هم اينکه بچه طلاقه ...هم اينکه پدرش حمايتشو ازش سلب کرده...هم اينکه سيگار ميکشه و اهل نماز و روزه نيست تورابه قعر بدبختي ميکشه...من ميگفتم نه سني نداره..4يا5سال ديگه درست ميشه و صاحب همه چي ميشه...ديگه کلي با خانوادم بحث ميکردم ...و اونا ناراضي بودن تا اينکه يکي از پسره فاميلمون زنگ زدند برا خواستگاري...خانوادم خيلي راضي بودن و ميگفتن پسره خوبيه ....بابام ميگفت من بهت اطمينان ميدم که با اين خوشبخت ميشي...نميدونم شايد بخاطر اينکه من از عشقم دست بکشم اينطوري ميگفتن...مامانم کلي باهام حرف زد ...ميگفتم من دوستش ندارم...مامانم ميگفت دوست داشتن بعدازدواج بوجود مياد...ديگه خلاصه من به حرف پدر و مادرم گوش دادم درصورتي که دلم پيش عشقم و به اين اميد که فراموش کنم و مهر اين يکي بره تو دلم نشستم سر سفره عقد...ازدواج کردم با اون کسي که خانوادم گفتن...اما الان حدود دوماه ميگذره نه تنها عشقمو فراموش نکردم...بلکه هرروز به يادش ميفتم و گريه ميکنم و از شوهر خودم سرد شدم ..تمام رفتاراي عشقمو با شوهرم مقايسه ميکنم و مدام بهش ايراد ميگيرم...اصلا دوستش ندارم.کمک کنيد

    + جعفر دهقان 
    با سلام دختر 6ساله اي دارم که به پيس دبستاني ميرود ا به من بسيار وابسته است و مدام گريه ميکند که نمي خوام برم مدرسه برايش هر چه دوست داشته خريدم شايد تشويق بشه اما با اين که 2ماه از ماه از مدرسه ميگذرد هنوز عادت نکرده ودر طول مدتي که در خانه است مدام گريه ميکند ميخوام بدونم ايا به نظر شما امسال اورا اذيت نکنم و نگذارم ديگر به مهد برود يا اينکه در مقبلش ايستادگي کنم درظمن در طول ساعاتي که در مدرسه هست 2دفعه هم با او تلفني صحبت مي کنم مي خواهم ببينم که اين کارم بد است يا نه لطفا راهنماييم کنيد
    + amin 
    با سلام پسري 21 ساله هستم حدود 4 ماهي هست که با دختري دوست هستم و خمديگرم خيلي دوست داريم تو اين مدت دو با هم اختلاف نظر داشتيم که با ناراحتيه او کار به جدايي کشيد و وقتي همه چيزو تموم شده ديدم اون پشيمون شده و تصميم به ادامه دوستيمون گرفته ولي من چون خيلي ناراحت بودم خيلي سخت قبول ميکردم که ادامه بديم تو اين دوبار بهش کم محلي کردم و چندتا حرف بهش زدم هنوز اون حرفا يادشه و هنوزم ناراحته چکار کنم؟ توروخدا کمکم کنين قصدمون ازدواجه
       1   2   3      >